زیــر این گنبد نیلی زیر این چـرخ کـبود
تـوی یک صحرای دور یه بــرج پیروکهنه بود
یــه روزی زیـر هجوم وحشی بارون و باد
از افق کــبوتری تا بــرج کــهنه پر گشـود
بـــرجِ  تنها ســـرپناه خســتگی شـد
مـــهـربــونیش مرهــم شـکستگی شـد
امــا ایـن حـادثه بـــرج وکـــبوتر
قصـــه فــاجـعـه دلــبستگی شــــد
اول قصمون و تو می دونی تو می دونستی
مــن نمی تونم برم تومی تـونی تو می تونستی
باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید
التـمـاس و اشـتیاق و تــوی چشم بـرج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی بــرج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خواب هم اون پرنده رو ندید
ای پـــرنـده مــن ای مــسافرمــن
مــــن هـمـــون پوسیده تـنـها نـشینم
هجـــرت تـو هرچـی بودمعراج تـو بود
امـــا مـــن اســـیر مــرداب زمینــم
راز پروازوفقط تو می دونی تو مـی دونستی
مــن نمـی تونم برم تومی تونی تو می تونستی
آخر قصمون رو تو می دونی تو مـی دونستی
مــن نمـی تونم برم تومی تونی تو می تونستی

بار الها از تو می خواهم که بگشایی در لطف و صفا را

از تو می خواهم ببخشایی گناه مردم صاحب خطا را

مگر من چه کردم که دنیای دردم در این واپسین شام هستی

خدایا گواهی نکردم گناهی بجز ذکر یکتا پرستی

ز روی تمنا در بسته بگشا خدایا

اگر دیدی از ما خطایی خدایا ببخشا

در بسته بگشا به رویم خدایا تو که مالک این زمینی

که در خود شکستم دری را که بستم در این شام غربت نشینی

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید

فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها

خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند

یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آن را در زیر زمین مدفون کن

فرشته دیگری گفت : آن را در زیر دریاها قرار بده

و سومی گفت :راز زندگی را در کوهها قرار بده

ولی خداوند فرمود : اگر من بخواهم به گفته شما عمل کنم

فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که

من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد . در این هنگام

یکی از فرشتگان گفت : فهمیدم کجا ای خدای مهربان ؛ راز زندگی را

در قلب بندگانت قرار بده .زیرا هیچکس به فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن

باید به قلب و درون خویش نگاه کند . و خداوند این فکر را پسندید




برگرفته از کتاب نشان لیاقت عشق